loading...

دنیای موازی من

Content extracted from http://asalmz.blog.ir/rss/?1744005301

بازدید : 3
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 10:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

نوشتنم کور شده

حس بی اعتمادی، ناامیدی، خشم، غم

کلا نمیدونم چمه

چیزایی که میخوام باشن نیستن

روزها میاد و میره هم خوب داره هم بد اما من بداشو بیشتر میبینم شاید بخاطر اطرافیان نزدیکمه که همش ازم ایراد میگیرن هم منفی میگن همش غر میزنن همش توقع دارن من کن فیکون کنم!!!

دوس دارم طبق قوانین خودم زندگی کنم اما یخ زدمو اسیر شدم...

دوس ندارم صبحا از خواب پاشم انگاری وزنه بهمه سرکار نمیرم یا با بدبختی میرم اینکه باید از نو شروع کنم از هربارم منو اذیت میکنه انگار وزنرو سنگین تر میکنه ...

دلم دوستامو میخواد دلم بی قانونی مختص خودمو میخواد ... غصه دارم

همه کسایی که خودشون بزرگترین اشتباهات ممکنو کردن و همچنانم میکنن بمن میگن سبک زندگیت باعث بدبختیاته شخصیتت آشغال پسنده و همین باعث شده اینجا باشی!!!

همین چیزا حال منو بقدری بد کرده انقد افسرده شدم دیگه نمیدونم من کیم

دارم دستو پا میزنم بین چیزیکه من نیستمو چیزیکه ذاتمه ...

.

.

.

حس اینکه من ناکافیم کارام اشتباهه ناموفقم همش ازم ایراد گرفته میشه حتی موفقم میشم باز ازم ایراد میگیرن که تو این سن؟ باید ده سال پیش فلان کارو میکردی، داره روانیم میکنه

حس مالیخولیایی پیدا کردم

دلم میخاد بخوابم تا ابد

.

.

‌.

برچسب ها
بازدید : 5
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 10:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

برا اینکه حسابداری نخونم الکی تو اینستا میچرخم ... یهو رسیدم به پیج یه دختره که خیلی وقت بود چکش نکرده بودم.

اسمش نایابه اسم جالبی داره

پرستاره، خوب اواز میخونه صدای زیبایی داره

از زمان کرونا فالو دارمش

- رفتم تو پیجش دیدم چندتا کلیپ عروسی گذاشته تعجب کردم گفتم اینکه قبلا ازدواج کرده بود و با شوهرش زندگی میکرد پس چرا دوباره عروسی گرفته؟! ... اخرم نفهمیدم قضیه چیه اما حدس زدم لابد با شوهرش زندگی میکرده اما جشن عروسی نگرفته بوده فقط عقد کرده بوده...

یادم بود که پدر مادرش فوت کردن اما شک داشتم؛ درباره منشو خوندم مثینکه برادرشم فوت شده بنده خدا تنهاس، چشمم خورد به‌هایلایت ماجرای اشنایی ... برخلاف همیشه نشستم با دقت خوندن ... مثل رمان بود یه رمان عاشقانه ازونا که ادما تو نوجوونی میخونن انقد ساده و قشنگ نوشته بود یک ساعت نشستم پاش و خوندم ... دلم عاشقی خواست دلم عشق خواست دلم فاصله گرفتن ازین زندگی خشک و بی احساسو رباتیو خواست ... اما میدونم من ادم عشق نیستم ادم خانواده نیستم ادم ثبات نیستمو تهش گند میزنم به زندگی خودمو یه بدبختی و ول میکنم میام سر همین جام!!! خیلی وقته تصمیم گرفتم کسیو با این اخلاقم اذیت نکنم اما منم دلم عاشقی میخواد بعضی وقتا🥺🥺🥺

امان ازین بهار ...

بازدید : 3
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 10:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

امروز تولد شریکمه

کل سال صبح تا شب میچپه تو مغازه نه استراحت داره نه تفریح خاصی، اوج تفریحش این بود که پارسال یه پلی استیشن خرید تو خونشون با خواهراش بازی کنه!!! میگه از خونمون بدم میاد دوس ندارم خونه بمونم؛ میگم برو اینور اونور برو سفر، میگه کار دارم!!! (حالا کار جفتمون یکیه‌ها)

منو یاد همسر سابقم میندازه اونم ولش میکردی همش سرکار بود حتی شبانه روز! فک کنم خصلت مشترک فروردینیا باشه (همسر سابقمم فروردینی بود) انگاری حوصلشون سر نمیره کل عمر یک کار تکراری انجام بدن تازه خوششونم میاد این برای من هیجانی خیلی عجیبو ناشناختس ...

- تصمیم گرفتم به عنوان کادو، شریکمو دوستای مشترکمونو دعوت کنم کافه اونجا براش تولد بگیریم خودش که اهل تفریح نیست بزور تولد ببریمش روحیش عوض شه😁

یه کافس سمت مرکز شهر رو به بالا، هرشب موسیقی زنده داره، رقصو نوشیدنی ازاده، برا امشب رزروش کردم ... امیدوارم بهش خوش بگذره

بازدید : 6
سه شنبه 18 فروردين 1404 زمان : 3:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

خیلی غمگینم اما از خودم پرسیدم:

غزال اولین بارته؟

-خیر

قراره چندبار از یه مدل موضوع اذیت شی؟

-درست میگی

پس یاد بگیر زندگی همینه

-با جریان همراه میشم اما تکلیف دل شکستم چی؟

همه دلشون میشکنه بیخیالش

-باشه، دست چپم درد میکنه☹️

طبیعیه بگیر بخواب صبح خوب میشی

-شب بخیر🥺

بازدید : 4
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

واقعا نمیتونم بیکار بشینم ینی تو بیکارترین حالت ممکن هم برنامه ده تا کار میچینم

و همیشه خستم ... همیشه کارام مونده و همیشه درحال کارم...

تو عید میخواستم استراحت کنم . موندم خونه، صبحا بیدار میشدم کسل، زبون روزه، گلهارو آب بده ... پرنده‌هامو غذا بدم ... باهاشون بازی کنم ... به خودم برسم ... دو تا مهمون داشتم اونارو سامون بدم، به خانوادم رسیدگی کنم ... خونه تکونی‌‌‌ای که قبل عید نشده بود انجام بدمو طبق برنامه خرد خرد انجام بدم ... افطاری تدارک ببینم ..‌. مهمونم شامم جدای افطار میخواست اونم اکی کنم ... باهاشون برم بیرون حوصلشون سر نره ... باهاشون بازی کنم ... مامان بابام مهمون داشتن برم سریع خونشون که دختر بزرگشون باشه ... دوستام اگه تهرانن باهاشون برم بیرون و هزارتا دنگ و فنگ دیگه که جایی برای غزال و برنامه‌‌‌ای که از قبل برای عیدش چیده بود نموند

.

.

.

عیدی که غزال برنامشو چیده بود:

قبل عید خونه تکونی و خرید و کارای عقب افتاده و ... کامل انجام میشد و عید از دوم تا ششم میرفتیم سفر با خانواده (بلیط داشتیم) بعدش میومدم تهران هرروز نصفش عید دیدنی و تهران گردی، بقیشم خوندن حسابداری و دوخت لباس با الگوهای جدیدم (قبل عید همشو خریده بودم با ذوق🥲) و نواختن گیتار بعد دو سال ..‌.

.

.

اما اینجوری نشد

الان تعطیلات تموم شده و من موندمو کلی کار عقب افتاده و روح خسته و خشم از خراب شدن برنامم... همش دارم خودمو سرزنش میکنم بابت چی؟ نمیدونم!

شما جای من باشید چیکار میکنید؟

بازدید : 5
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 0:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

حوصلم سر رفته

معمولا وقتی حوصلم سر میره که از خودم راضی نیستم ینی توقع داشتم همه چی تو حالتی باشه که تو ذهن منه، اما الان نیست

وقتی موردهای زیادی اینجوری میشه حوصلم خیلی سر میره!!!

- تراپیست میگه احساس خشمتو حس نمیکنی و سرکوب میشه، وقتی سرکوب میشه میری تو فاز خودازاری به این صورت که وسواس تمیزکاری و مرتب بودن شدید میگیرم؛ یا انقد کار میکنم که بمیرم!!! بعد دوباره ازین سیستم از خودم خشمگین میشم و هی بدتر و بدتر این چرخه ادامه پیدا میکنه ... خب اکی من اینو فهمیدم اما نمیتونم خشممو احساس کنم چون اونجوری همیشه خشمگینم من از دست همه عصبانیم کوچکترین خطایی منو عصبانی میکنه ... ( دکتر : اوه ... تو در کودکی خیلی روت سختگیری شده! خب شده چیکار کنم!!!)

- حوصله تراپی و کندوکاو روانیمم ندارم

- جدیدا شنیدم تناسخ از دید علما و عرفای کشورمون وجود داره؛ استرس شدیدی پیدا کردم که زندگی بعدیم قراره چی بشم؟؟؟؟؟؟ اصلا دوس ندارم دوباره برگردم تورو خدا تناسخو رد کنید من کشش ندارم دیگه

بازدید : 4
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 4:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

تو اینستا و توییتر و اینور اونور پر شده از چ.و.س ناله‌های ۱۶ فروردینو سرکار رفتن ... کار من جوریه که اول هر فصل انگاری از نو کار جدید راه میندازم!!! ینی سالی چهار بار انگار کار از نو استارت میخوره ... این هم جذابو پر هیجانه هم سخت و استرس زا...

همیشه بعد تعطیلات عید سردرگمم چون باید برم سرکار اما دقیقا نمیدونم برا چی!!!

(روند اینطوریه که باید پارچه جدید بیاد خیاط و برشکار بیان مدل انتخاب شه استارت بزنیم تا مدل بهار تابستونی تولید شه) جنسی تو مغازه نیست از طرفی مغازه نباید بسته باشه🫤 خلاصه حس بدیه خیلی بدتر ازینکه کار باشه و مجبور شی بری سرکار!

- خوابم نمیبره چند روزیم هست معده دردم برگشته و مدام دچارشم

- درحال حاضر مرغو رو سفت بغل کردم بخوابم

مرغو رو یادتونه؟

بازدید : 4
يکشنبه 16 فروردين 1404 زمان : 4:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

چندین سال پیش وقتی قم کارشناسی میخوندم، فیسبوک و کلوب و یاهو مسنجر خیلی بورس بود منم که بشدت اهل فضای مجازی، ۲۴ساعته انلاین درحال چت!

علاقمم کل کل با طیف مخالف بود کلا ساز مخالف میزدم درمقابل هرکی میخواست قد علم کنه🤣 بقدری بحث میکردم که همیشه پیروز خودم بودم چون طرف یا واقعا از من پایینتر بود(علمی) یا پسر بود و بخاطر بدست اوردن دلم عقب میشست یا خسته میشد و توانایی تحمل پیگیر بودن منو نداشت !!!

خلاصه برا خودم برندی بودم اما چیزی که بیشتر خاصم میکرد این بود که اسمو رسمم واقعی بود یعنی چه تو یاهو چه کلوب چه فیسبوک اسم و سنمو واقعی مینوشتم.

اصلا یادم نمیاد هیچوقت به کسی بابت معرفی خودم دروغ گفته باشم حتی زمانیکه همه اینکارو میکردنو من هرچی میگفتم اسمم فلانه میگفتن دروغ نگو😐

ترم سه دانشگاه بودم یه پسری خیلی باهام چت میکرد خیلیم فاز مذهبی بود در این حد که بهش میگفتم برادر! هی میگفت نامحرمی‌میگفتم خب چیکار کنم یا چت نکن یا گیر نده نامحرمم! میگفت دوست دارم میگفتم خب بیا دوست شیم میگفت نه حرامه!!!

خلاصه بیچاره کرده بود مارو با این بلاتکلیفیش! برا من جذاب بود سرمو خوب گرم میکرد چون ترکیبی از حل معما و کل کل بود برام، اما اون چرا با من ادامه میدادو نمیدونم !

حالا چرا این خاطره یادم افتاد؟ چون اوج ناشناسی بود این ادم🤣 داستان از یاهو شروع شد ... یکروز طبق معمول بیکار پای پی سی نشسته بودم تابستون بود دانشگاه بسته، باد کولر، بازی ورق اسپایدر، بستنی سالار، اهنگ حمید عسکری!

یهو صفحه چت اومد بالا

سلامعلیکم ...

سلام

خوبی شما؟!

ممنون شما؟

فلانیم تو کلوب

... چت و چت و چت ... هرروز ساعتها چت میکردیم و بعد برای راحتی شماره دادیمو اس ام اس ... من برام مهم نبود نمیشناسمش فقط میدونستم هم دانشگاهیمه، فک میکردم اونم منو نمیشناسع تا اینکه یه روز کامل مشخصاتمو داد!!! یکم شوک شدم اما طبیعی بود چون همه دانشگاه منو میشناختن ... دختر سرتق خوشگل بداخلاق که پسری جرات نداشت بره سمتش چون با زبونش همرو میخورد حتی حراستو!!! اما این فراتر منو میشناخت انگاری که هم کلاسیم باشه!!! هرچی میپرسیدم کارت چیه و ... سربالا جواب میداد اما نمیدونست من زرنگتر از این حرفام ...

اواخر شهریور بود از دو سه هفته دیگه دانشگاه باز میشد انتخاب رشته کردیم منم ظاهرا بیخیال اسمو رسم این اقا شدم تا اینکه گفت فلان واحدو با فلانی برداشته

اون درس اختیاری بود سه واحدیم بود اتفاقی منم برش داشته بودم اما به رو خودم نیاوردم، تو سایت دانشگاه یه دسترسی پنهانی بود که میتونستی اسامیو بچه‌ها رو ببینی (بعدا این قسمتو بستن) رفتم اسامیو نگاه کردم دیدم ورودیای خودم نیستن ورودیای یک سال و دو سال بالاتر از خودمن ... تو پسرهارو گشتم ...‌‌‌ای دی یاهوی برادرو نگاه کردم مشخص نبود اما اسم کوچیکش که کنار پیاما میومد M.Z بود تنها اسمی‌که تو این کلاس با این مشخصات بود مصطفی ذبیحی بود! انگاری ارشمیدس شده بودم تو خونه میدوییدم بالا پایین میپریدم مامانم میگفت غزال چته میگفتم دلم چیپسو پفکو شیرکاکائو میخواد خدایا چه روز خوبی😂

منتظر شدم انلاین شه ... سلام خواهر خوبی؟

سلاااام اقای ذبیحی احوالتون؟

... سکوت ... 🤣 گفتم نترس خودیم برادر اتک نشده ریلکس باش ... به رو خودش نیاورد فقط گفت حالا راحت شدی؟ گفتم اره 😁

- این بنده خدا گویا اطلاعاتی بود هم خودش هم باباش و ... بعدا که تو دانشگاه دیدمش فهمیدم کلا چراغ خاموشه چون تا اون روز ندیده بودمش، بین بسیجیای دانشگاهم خیلی معروف بود مث فرمانده بود، دخترای هم طیفشم خاطرخواش بودن شدید ... چندتا زبون بلد بود که خفنترینش عبری بود!!!

ما هم بعد یک سال دوستیمون تموم شد و هرکی رفت پی زندگیش اما کلا هیچ ماهی زیر ابر نمی‌مونه

- فلسفه اینکه خودتو یه اسم دیگه یه رسم دیگه یه شخص دیگه معرفی کنی نمیفهمم حتی اون زمانیکه دخترا میترسیدن اسمشونو پسری صدا بزنه، یکبار مامانم به شوخی بهم گفت غزال تو خیابون با اسم پسر صدات بزنم؟ گفتم چه اسمی‌مثلا؟ گفت نیما

گفتم باشه، یکم گذشت صدا کرد نیما!!! اصلا حواسم نبود دورمو نگاه کردم گفتم نیما کیه؟؟ یهو جفتمون زدیم زیر خنده گفت ولش کن به ما نیومده🤣

(اون بدبختی که برا ما اسم انتخاب کرده و اینهمه سال صدامون کرده، ماهم به این اسم شناخته شدیم، چرا باید برا اینکه نشناسنمون به اسم دیگه صدا بشیم؟؟؟ فلسفه اسم چیه اصن🤣🤣🤣)

- اینجا اولین جاییه که من با اسم مستعارم اونم به اصرار دوست پسر سابقم که اینجارو بهم معرفی کرد و گفت نباید راست بنویسی نباید همه چیو بگی و ...

منم برا اولین بار تصمیم گرفتم یکجا جور دیگه رفتار کنم جوریکه با شخصیت من جور نیست، اما نوشته‌ها همه راسته بدون کوچکترین دستکاری، فقط اسم‌ها دروغه

- نوشته‌های قسمت دنیای موازی هم طبق اسمش دنیای موازیه

- بعضی ادما ثابت میکنن لیاقتشون دروغ شنیدنه چون جنبه راستو ندارن

- گیج شدم چی خوبه چی بد

بازدید : 6
دوشنبه 3 فروردين 1404 زمان : 15:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:

یا ، یا ، ، یا ، ، ،

، ،
،
																				
،
،

، ، ،

بازدید : 6
شنبه 1 فروردين 1404 زمان : 11:56
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

دنیای موازی من

حس میکنم روحم تو جهان‌های مختلف زندگی میکنه اصلا سر همین اسم این وبلاگ دنیای موازیمن انتخاب شده؛ خوب که دقت میکنم میبینم خودم به میل خودم دنیاهای مختلفو میارم تو زندگیم، انگاری روحممم تاب موندن تو یه دنیارو نداره هی میخاد سرک بکشه اینور اونور، آخه سیرم نمیشه طفلک، نمیدونه چی میخواد سردرگمه

اما باز تست میکنه ... شاید که تو جستجو پیدا کنه اون گم شدشو ... شایدم گمشده‌‌‌ای نداره و فقط از جستجو لذت میبره ...

دیروز ... هفت صبح بیدار شدم میخواستم برم تجریش به هر قیمتی، عاشق بهارم عاشق شلوغی شب عید، دست فروشا، اجناس سفره هفت سین و هرچی که بوی هیجان و امید به زندگی بده؛ اخرین فرصت بود چون بعد عید دیگه نیستن قبلشم که درگیر بیمارستان بودیم🥺

پاشدم خونه کن فیکون شدرو یکم سامون دادم، دیدم ساعت هشته؛ برم نرم؟ خوابم میاد کار دارم .... اسنپ گرفتم رفتم انقد خلوت بود یک ربعه رسیدم (چقد تهران تو عید خوبه کاش اونایی که رفتن برنگردن) دست فروشا مثینکه از شب قبل نرفته بودن و الان داشتن اشغالای قبلو جمع میکردن اجناس جدید میذاشتن یه جور بین شیفت بود انگار! یکیشون میگفت دو روزه نخابیدم ...

- چشمم افتاد به امامزاده صالح، رفتم تو، خلوت ... فضا بارونی... بخاطر شهادت امام علی قرمزو مشکی بود همه جا... نشستم روبرو ضریح، دعا کردم و گذاشتم روحم انرژی مکانو ببلعه

- اومدم بیرون داشت شلوغ میشد، از اول دستفروشا شروع کردم به خرید، انگاری که یه زن پنجاه سالم و خونم همون بغله و قراره سال نو، بچه‌هامو نوه‌هام بیان خونم ... با تمرکز هم از پروسه لذت میبردم و هم حواسم بود همه چیز بخرم، انقد وسیله دستم بود که چرخی افتاده بود دنبالم میگفت پولم نمیدی بذار مجانی کمکت کنم گفتم نمیخام الان اسنپ میگیرم ... برای دو ساعت کامل تو حال و هوای خرید و شادی دم عید زندگی کردم و برگشتم خونه مامانم

- با هیجان سفره هفت سینو چیدم برا بابام پیرهن نو خریدم دادم تنش کنه روحیش عوض شه... نشستیم دور سفره... خدارو شکر همه هستیم ... سال نو شد ... زنگ و عیدی و روبوسی و عکس

- نیم ساعت بعد بابام یهو حالش بد شد ... مردیمو زنده شدیم تمام بدنش میلرزید دهنش قفل شده بود دستو پامونو گم کرده بودیم ... گذشت و بخیر گذشت

- از خستگی خابیدم تا ۴ عصر، با مروارید اومدیم خونم که بره حموم ... (پکیجشون خراب شده بود) باز خونه کن فیکون ... چرا کن فیکون؟ چون این چند وقت اصلا فرصت نداشتم خونه تکونی کنم فقط بخاطر تغییر فصل لباسامو اوردم بیرون جاب جا کنم، لباسام انقدری زیاده که کل خونرو اشغال کرده هر روز میام یکمشو جمع میکنم ... نمیدونم چرا انقد لباس دارم از بچگی اینجوری بوده... (حالا الان لباس مهم نیست)

- زنگ زدم به همسر سابق گفتم کی بیام؟ گفت ساعت ۶ ... وسایلمو جمع کردم که بریم فلان شهر (سه ساعتی تهران) خونه مادرش، دو هفتس فوت کرده ... دیگه کسی اونجا نیست و میخوان با خونه خداحافظی کنن و درشو ببندن کل فامیلشونو دعوت کردن مراسم گرفتن برا فردا ...

با همسر سابقمو برادر کوچیکش رفتیم ... غم زیاد، دلتنگی برای اون وقتا، هجوم خاطرات، پدرش که دو سال نشده فوت شده ... مادرش☹️ انگاری هیشکی نیست ... سوت و کوره ... حرفای خاله زنکی همیشگی همسر سابقمو برادرش که فلانی بعد مرگ مامان خودشو نشون داده فلانی فضوله اون یکی رو دعوت نمیکنیمو ... حتی دلم برای این خاله زنک بازیاشونم تنگ شده بود ...

رسیدیم ... هیچوقت فکر نمیکردم پدر مادرش بمیرن من باشم ... فک نمیکردم انقد زود بمیرن ... انقدری باهاشون خاطره داشتم که کل ۲۰ تا ۳۰ سالگیم بیشتر ازینکه خونه مادر خودم باشم خونه اونا بودم ... دختر نداشتن منم اولین عروس بودم ... خیلی باهم تایم میگذروندیم ... باورم نمیشه مامانش مرده هنوزم فک میکنم یه جای دیگس بعدا میاد ... به اندازه تک تک وسایلا خاطره هست ... همه چیز مرده ... روح نداره ... دارم خفه میشم میخام برگردم خونم ازین دنیا خوشم نیومد همون دنیای صبح موقع خریدو فقط دوس دارم ... اما نمیشه باید تا فردا شب تحمل کنم ... بعدش چی؟ غم تنهایی اینا ... عذاب وجدان الکی ... خیلی وابسته مادرشون بودن بی نهایت وابسته ...

امروز ساعت ۸ بیدار شدم نه صدای مامان میومد نه بوی املت بابا ... خودمو میبینم کنار جاری سابقم خوابیدم ... رفتم تو حال، همسر سابق با برادر بزرگش خوابیدن رو زمین، با لباس بیرون ... بدون پتو تشک ... رفتم اتاق برادر کوچیکه دیدم این یکی حتی فرشم زیرش نیست رو سرامیک خوابیده ... مادر موجود عجیبیه چطور ممکنه یه موجودی نبودش انقدر حس شه؟ انگاری وقتی هست همه چیز سرجاشه اما نبودش هر نظمو ارامشیو ازبین میبره ... اینجا دیگه تکیه گاهی وجود نداره ...

.

.

.

.

سال نوتون مبارک از خدا میخوام اول از همه سلامتی باشه براتون، بعد ارامش و دل خوش، در اخر برکت، برکت، برکت

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 9
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 1
  • باردید دیروز : 13
  • بازدید کننده دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 59
  • بازدید سال : 3277
  • بازدید کلی : 3277
  • کدهای اختصاصی